معرفی وبلاگ
واحد بسيج دانش آموزي پيشگامان دبيرستان پسرانه نبوت نيل شهر- تربت جام
دسته
آرشیو
آمار وبلاگ
تعداد بازدید : 20169
تعداد نوشته ها : 17
تعداد نظرات : 0
Rss
طراح قالب

خداحافظ كرخه!

 


 

با التماس من، سرش را بلند كرد. قطرات اشك روي گونه هايش لغزيد و به زمين ريخت. مردد بود. درحالي كه اشك هايش را پاك مي كرد، گفت: «بازهم از كاروان شهدا عقب مانديم... چند نفر ديگه از بچه هاي دسته سه گروهان نينوا پريشب شهيد شدند. حاج حسين هم...»

 


خداحافظ كرخه!

حداقل اين لطف و نگاه بايد ما را به سمتي ببرد كه هر روز صفحاتي از آن كتاب ها را مرور كنيم. اگرتا به امروز از اين غافله عقب مانده ايم، از كتاب خداحافظ كرخه شروع كنيم

با التماس من، سرش را بلند كرد. قطرات اشك روي گونه هايش لغزيد و به زمين ريخت. مردد بود. درحالي كه اشك هايش را پاك مي كرد، گفت: «بازهم از كاروان شهدا عقب مانديم... چند نفر ديگه از بچه هاي دسته سه گروهان نينوا پريشب شهيد شدند. حاج حسين هم...»

لبانش مي لرزيد و نمي توانست حرفش را تمام كند. دستش را فشردم و به تمنا در او خيره شدم كه: «مگه من و تو توي گردان از هم بيگانه بوديم؟ حرفي نمي موند كه به هم نگيم. حالا چي شده؟ چرا راحتم نمي كني؟»

مهدي با علامت سر حرف‌هايم را تأييد كرد و آهي كشيد و گفت:«حاج حسين هم به آرزويش رسيد.... حضرت زهرا(س) او را به غلامي قبول كرد.»

با تبيين خاطره اي از فرمانده شهيد، حاج حسين طاهري، با بچه هاي دفتر ادبيات هنر مقاومت آشنا شد. به همان علت، داوود اميريان نفر سوم برگزيده خاطره نويسي فرمانده من شد.

پس از آن خاطره زيبا، پاي آقا داوود به دفتر ادبيات و هنر مقاومت باز شد و اين بار از فرماندهان و همسنگران بيشتري نوشت.

در مهران، شهادت مجيد را نظاره گر بود. در شلمچه، داغ حاج حسين و ديگر دوستان بر دلش ماندگار شد. براي همين از مجيد نوشت كه «ياحسين» گفت و رفت. از شهيد ساغري نوشت كه هنگام شهادت با بدني مجروح روبه سوي قبله درازكشيد و پر زد.

نوشته هاي اميريان به همراه مكتوبات وي از بسيجيان مظلومي كه با رندي تمام در آخرين روزهاي خوش جنگ از در نيمه باز شهادت گذشتند، كتاب خداحافظ كرخه را شكل داد، كتابي در 106 صفحه ، به همراه سيزده عكس، در چهار قسمت.

تقدير ولي فقيه زمان، از نويسندگان فرمانده من، يك مدال عزت براي اميريان بود. با نگارش و چاپ كتاب خداحافظ كرخه مدال زيباتري بر سينه او نقش بست و آن، زماني بود كه مقام معظم رهبري درباره خداحافظ كرخه نگاشتند:

«اين كتاب شيرين و ساده، زندگي و ا حساس و جهت گيري هاي بسيجي را به خوبي تشريح مي كند. نويسنده كه خود يك بسيجي با همه بار فرهنگي اين كلمه است، با بيان بعضي از جزئيات به ظاهر كم اهميت، آن امر مهم را تصور و ترسيم كرده است. با اينكه جواني كم سن و سال است، بسي پخته تر از عمر خود مي نويسد و مي انديشد. گاه، در نقل حوادث، تسلسل طبيعي و منطقي رعايت نشده است. باري، اين يكي از كتاب هاي خيلي خوب در مجموعه خاطره هاست.»

آيا از خود پرسيده ايم كه علت اين همه تحسين و تجليل مقام معظم رهبري از كتاب هاي خاطرات دفاع مقدس و نويسندگان آن براي چيست؟

وسط سينه زني، ناگهان، حاج آقا بايگان، روحاني گردان، برخاست و دست هايش را رو به آسمان بلند كرد. چادر تاريك بود و مي شد او را از عباي بلند و سفيدش شناخت. حاجي، در حالي كه بغض كرده بود، گفت: «برادرا! ما آمده ايم اينجا تا پاك شويم. آمديم كه گناه نكنيم. حالا كساني كه گناه كارند، از چادر خارج شوند و بچه هايي كه اطمينان دارند بي گناه اند، بمانند، ناگهان...

حداقل اين لطف و نگاه بايد ما را به سمتي ببرد كه هر روز صفحاتي از آن كتاب ها را مرور كنيم. اگرتا به امروز از اين غافله عقب مانده ايم، از كتاب خداحافظ كرخه شروع كنيم.

- هنگامي كه رمز عمليات كه «يا ابوالفضل العباس» بود، اعلام شد، عده اي از بچه ها به خاطر ارادت به حضرت عباس، قمقمه هاي خود را باز كردند و آب آن را به زمين ريختند. آنها مي خواستند مثل حضرت ابوالفضل تشنه لب به ديدار يار بروند.

... - در ميان بچه هاي تيم، يك شخصي بود كه زبان انگليسي و رياضي اش بسيار خوب بود و به بچه ها درس مي داد. خيلي سعي مي كرد شناخته نشود و هيچ كس هم به درستي نمي دانست او كيست؛ تا اينكه بعدها راديو بسيج اطلاع داد كه او از خلبانان اف14 است و به خاطر عشق به بسيج مأموريت گرفته تا مدتي را با بچه ها بگذراند. نامش محمدزاده بود. باز هم جلوتر برو. زندگي و احساس و جهت گيري هاي بسيجيان را ببين.

- حاج ابوالفضل كاظمي رفت پشت تريبون و گفت: «برادرا! غرض از مزاحمت معرفي چندتن از برادران بود. ان شاءالله از اين به بعد برادر علي اصغر ارسنجاني كه قبلا فرمانده گردان كميل بوده و به علت مجروحيت مدتي نتوانسته بود درجبهه ها به اسلام خدمت كند، در جمع ما خواهد بود. ايشان فرمانده گردان و بنده و حاج حسين هم در خدمت ايشان خواهيم بود.

لبخند، يك لحظه از صورت فرمانده جديد محو نمي شد. چهره بشاش و مظلومي داشت و به قول بچه ها نوربالا مي زد. يك پايش پاشنه نداشت و مقداري مي لنگيد. مي گفتند: «آن قدر تركش در بدن دارد كه اگر آهن ربا به بدنش نزديك كني، مي چسبد!»

بنا نيست كه همه 106 صفحه را برايت بگويم. فقط خواستم برخي از دارايي هاي «خداحافظ كرخه» را تشريح كنم تا عاشق نوشته هاي داوود اميريان بشوي. اما حيف بود كه خاطره صفحه 41 را با هم نخوانيم.

- وسط سينه زني، ناگهان، حاج آقا بايگان، روحاني گردان، برخاست و دست هايش را رو به آسمان بلند كرد. چادر تاريك بود و مي شد او را از عباي بلند و سفيدش شناخت. حاجي، در حالي كه بغض كرده بود، گفت: «برادرا! ما آمده ايم اينجا تا پاك شويم. آمديم كه گناه نكنيم. حالا كساني كه گناه كارند، از چادر خارج شوند و بچه هايي كه اطمينان دارند بي گناه اند، بمانند.

خداحافظ كرخه!

آه و ناله بچه ها بلند شد. خيلي ها بلند شدند و بيرون رفتند. آنها خودشان را گناه كار مي دانستند. چند نفري هم داخل چادر ماندند. ما ايستاديم و به حال آنها كه ماندند غبطه خورديم. حاج آقا بايگان تك تك بچه هاي داخل چادر را مي بوسيد و به صورت آنها دست مي كشيد و مي گفت: «قربون چهره هاي نوراني تون برم. من را هم در آن دنيا شفاعت كنيد.»

پس از مدتي، عزاداري تمام شد و ما داخل چادر شديم. همين كه چراغ روشن شد، نتوانستيم از خنده مان جلوگيري كنيم. صورت تمام كساني كه داخل چادر مانده بودند، سياه بود؛ و سياه تر از صورت دست هاي حاجي. حاجي در حالي كه مي خنديد، گفت: «منو ببخشيد كه اين كارو كردم. مي خواستم به كساني كه خودشان را بي گناه مي دانند، درسي داده باشم. فقط پيامبران و ائمه اطهار هستند كه معصوم اند. ما كه خاك پاي آن ها هم نمي شويم.

... ميري با دلي سوخته شروع كرد.

- السلام عليك يا ابا عبدالله...

چه زيارتي! به قدري حال پيدا كرده بوديم كه به نظرم رسيد نزديك قبر شش گوشه آقا نشسته ايم و داريم زيارت مي خوانيم... چراغ اتاق را كه روشن كردم، بچه هاي واحد را ديدم كه همه سر در گريبان نشسته اند. بعضي هنوز داشتند غريبانه مي گريستند.

من هم با سوز، بقيه خاطرات صفحه 76 را مي خواندم. ادامه دادم تا صفحه .105

بچه ها هنوز تو حال خودشان بودند و مي گريستند. سرها پايين بود و قطرات اشك مي غلتيدند و بر زمين تب دار و معطر كرخه مي چكيدند.

... اتوبوس ها آمدند و ما با زمين اردوگاه خداحافظي كرديم و به سوي دو كوهه رفتيم.

- من متولد 1349 هستم . درحالي كه حداقل سن براي اعزام 17 سال تمام بود . با يكي از دوستانم كه قبلا به جبهه رفته بود ، مشورت كردم . قرار شد فتوكپي شناسنامه ام را دست كاري كنم . همين كار را كردم و به پايگاه ابوذر رفتم .پذيرش بسيج طبقه دوم بود . عرق سردي تنم را مي لرزاند . تا به حال از اين كارها نكرده بودم . با دلهره وارد اتاق شدم . مردي پشت ميز نشسته بود تا مرا ديد با نگاهي براندازم كرد و بي مقدمه پرسيد : متولد چه سالي هستي ؟

48.... متولد 1348 هستم .  

آيا از خود پرسيده ايم كه علت اين همه تحسين و تجليل مقام معظم رهبري از كتاب هاي خاطرات دفاع مقدس و نويسندگان آن براي چيست؟حداقل اين لطف و نگاه بايد ما را به سمتي ببرد كه هر روز صفحاتي از آن كتاب ها را مرور كنيم. اگرتا به امروز از اين غافله عقب مانده ايم، از كتاب خداحافظ كرخه شروع كنيم

حالا، در دو كوهه، در يكي از اتاق هاي پادگان، كتاب خداحافظ كرخه را ورق مي زنم و مي خوانم. تو هم با من همراه باش. گاهي هم در كرخه از كرخه بخوان. يعني از هر شهري كه حركت مي كني تا به دو كوهه و كرخه برسي، كتاب خداحافظ كرخه را بخوان. در اتوبوس، در قطار، در هر ماشيني آن را مرور كن؛ تا بداني به كجا مي روي.

در هر شهر و سرزميني، در مدرسه و دانشگاه، در حسينيه و مهديه، در هر خانه و اداره اي... تصميم بگير تا در سراسر زندگي، خاطرات جبهه را مرور كني و به همه عاشقان كتاب بگويي كه خداحافظ كرخه را فراموش نكنند.

در آخر ...

كتاب خداحافظ كرخه نوشته داوود اميريان است و محصول انتشارات سوره مهر. كتاب از 4 بخش تشكيل شده است و هر بخش شامل چند فصل . موضوع اين كتاب جنگ ايران و عراق است . هر فصل اين كتاب به موضوعي خاص اشاره دارد و به طور سلسله وار پشت سر هم مي آيند و يك داستان را شكل مي دهند . ابتدا از جريان اعزام شروع مي شود و سپس به اردوگاه و جريان حملات و عمليات ها و در انتها بازگشت به خانه .داستان به زبان شيرين و ساده براي نوجوانان نوشته شده است .

فرآوري: رها آرامي

بخش فرهنگ پايداري تبيان

دسته ها : دفاع مقدس
يکشنبه هفدهم 10 1391 14:24
X