نامي گره خورده با خرمشهر. نامش با نام خرمشهر، گره خورده و اين نام در صد خاطره، زنده ميشود. صد خاطره از مردي كه خرمشهر با فرماندهي او 35 روز مقاومت كرد؛ «محمد جهانآرا».
يادگاران (كتاب جهانآرا)/ فرزانه مردي/ انتشارات روايت فتح/ سال 1389/ 100 صفحه/ 1300 تومان
نامي گره خورده با خرمشهر. نامش با نام خرمشهر، گره خورده و اين نام در صد خاطره، زنده ميشود. صد خاطره از مردي كه خرمشهر با فرماندهي او 35 روز مقاومت كرد؛ «محمد جهانآرا».
اين تصاوير از به دنيا آمدنش آغاز ميشود، تصوير نخست، تصوير كودكي است كه به خانواده هفت نفري اضافه شد: «پنجمين فرزند خانوادهي جهانآرا در خانه به دنيا آمد. اسمش را گذاشتند سيد محمدعلي. هنوز به سن مدرسه نرسيده بود، ميرفت كلاس قرآن سيد حسن يزدي. مسجد امام جعفر صادق (ع) نزديك خانهشان بود و محمد عاشق كتابهاي كتابخانهاش.» و تصوير پايان، همان تصوير همه از خداييم به سوي خدا بازميگرديم. بين اين دو هم زندگي اوست، از دوران كودكي و مدرسه تا دوران بزرگسالي، ازدواج، پدرشدن، فرماندهي.
در بيستمين جلد مجموعه يادگاران، فرماندهي روايت ميشود كه بعد از خدا همه كس نيروهايش بود، وقتي آنها اشتباه ميكردند انگار خودش مرتكب آن اشتباه شده بود. او فرماندهي بود كه وقتي شناسايي نيروهايش طول ميكشيد مانند مادري كه چشمانتظار فرزندش باشد، مدام سراغ نيروها را ميگرفت. «كتاب جهانآرا»، يك فرمانده متفاوت را به تصوير ميكشد كه پابهپاي نيروهايش نگهباني ميداد: «پست نگهباني جهانآرا و حميد با هم بود. حميد دائم غر ميزد: «اين فرمانده ما خودش ميخوابه ما بايد پست بديم». صبح از دفتر فرمان ده حميد را خواستند. محمد منتظرش بود. حميد آنجا هم درباره فرماندهي جهانآرا متلك ميگفت و محمد چيزي نميگفت. وقتي احمد گفت محمد همان فرمانده است حميد كفشهايش را برداشت، فرار كرد. خجالت ميكشيد محمد جهانآرا را ببيند. همان شب جهانآرا دنبال حميد ميگشت. ميگفت: تا هم پستي من رو نياريد من نگهباني نميدم. بايد حميد بياد.» و صدمين تصوير، تصوير دردناك از دست دادن اوست: «بچهها جمع شده بودند توي مهمانسراي استانداري. خبر داده بودند محمد هم توي هواپيما بوده و شهيده شده. هرچه ميگشتند اسمش را در ليست پرواز نميديدند. جايش اسم عندليب توي ليست بود؛ فرمانده سپاه دزفول. ميگفت: قرار بود من با اين هواپيما برم، جهانآرا خواهش كرد، من هم جام رو دادم بهش.»
اين كتاب متشكل از 100 خاطره از شهيد جهان آرا است و زمان تولد، كودكي، نوجواني تا دوران جنگ و شهادت او را در برميگيرد.
اين خاطرات با حفظ روايت داستاني از قول دوستان جهان آرا و نزديكان او نقل شده است. همچنين از مصاحبه صغري اكبرنژاد همسر اين شهيد با مجله كمان در اين كتاب بهره گرفتهشده است.
جهانآرا عصباني بود. گوشي را دادند به بنيصدر. بهش گفت «آقاي رئيسجمهور خجالت نميكشيد تا نزديكي فرمانداري رفتيد به بچهها سر نزديد؟ از ترس جونتون برگشتيد رفتيد. فكر كردهيد اينا براي كي دارن ميجنگن؟ خودتون رفتهيد توي زيرزمين قايم شدهيد به ما دستور ميديد؟ اگر ما ميجنگيم به حرمت امامه به خاطر اسلامه».
بنيصدر تمام وقت ميگفت «آقا با من اين جوري صحبت نكنيد، مراقب حرفهاتان باشيد.»
بعد با عصبانيت گوشي را گذاشت.
.................................................
زنهاي خرمشهر يك عالم مهمات توي بيابانهاي سربند مخفي كرده بودند. محمد را كه ديدند گريهشان گرفته بود. ميخواستند برگردند شهر. جهانآرا بهشان گفت «شما به پاكي حضرت مريم هستيد. شما قلب جبههايد. اگر شما نبوديد چندتا از برادرها بايد ميآمدند اينجا كار ميكردند؟ اگر تيري آنجا شليك ميشود به همت شماست.»
...............................................
جهانآرا با علي رفته بود شناسايي. با دوربين منطقه را ديد ميزد. علي يكباره گفت:« عراقيهاي پدرسوخته».
محمد چشم از دوربين برداشت، نگاهش كرد و گفت:«فحش نده. رزمندهي اسلام نبايد توهين كنه. حضرت علي (ع) ميگه اصلاً به دشمنتون هم فحش نديد.»
صفحات 56، 69 و 93
فرآوري: رويا فهيم